مرد روزهای ابری

ساخت وبلاگ
کنار پنجره ایستاده ام، زل زده ام به فروردین ، به تاریکی فروردین ، فکر میکنم به فقدانت به جای خالی ، به قاب عکسی در آن به من زل زده ای ،‌؛ حالم شبیه حالِ مهاجران غیر قانونی است که مجبورشان کرده اند توی اردوگاه بمانند،چه عیدی ؟ عید ساکت، عید فقدان،عید کسالت، عید طولانی، عید خستگی، عید گیج، مثل همیشه از خاطره های خوب لبخند های گرم می ماندوحسرت های بزرگ کلمه های ساکت،زخم های عمیق دست هاخالی ثانیه های سریع آهنگ های غمگین حس های عقیم روزهای سیاه تنهایی های سرد،غمِ نبودن ها،خسته ام از امیدهای زود گذر خسته از حسرت های غلیظ در تنم، میترسم از این بیماری که در من دارد رشد می کندازاین که در تمام این سالها دنبال کسانی بوده ام که بیماری شان با من یکی باشد، که بهانه های گریستنشان با من یکی باشد، که سردی دست هاشان با من یکی باشد، حالا هر چه که همگی دست دراز کنیم برای نجات ،کسی نمانده، چرا که همه بیمارند،همه تنهایند ،همه خسته اند همه سردند همه،به سلامت خواهیم گذشت و فاتحه مان را به سلامتی میخوانند.جایمان هم خالی نخواهد بود. یا که خالی باشد! چه فرقی می‌کند دیگر؟ یا به قول همایون شجریان دیگر چه فرقی می‌کند؟ در خان یک یا خان هفت مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 11:32

زندگی احتمالا ترسناک‌ترین خوابی است که هنوز از آن بیدار نشده ایم،اینبار شما برایم بنویسید از هرآنچه تسلی ناپذیر بوده است،از حس اولین باری که فهمیدید «دستش را نگرفتن» چه حسی دارد، از اولین ترک شدنتان ،از امن ترین آدم زندگی تان وقتی پشتتان را خالی کردبنویسید،از آهنگی که هنوز جرات گوش کردن آن را ندارید و آنقدر گوشش کنید تا برایتان عادی شود، از عطری که جرات بوییدن آن را ندارید بنویسید و از آن داخل دستشویی به عنوان خوشبو کننده استفاده کنید ، از اولین باری که سرزمین دیگری را تنهادیدید! تنها دستگیره‌ها را گرفتید و تنها درها را باز کردید؛ تنها کمربند هواپیما را بستید و تنها پرواز کردید! کسی پشت درها منتظرتان نبود و مجبور شدید چمدان‌ها را تا داخل توالت‌های عمومی با خودتان ببرید! چمدان‌هایی که تمام زندگی تان را توی آن مچاله و خلاصه کرده بودید بنویسید از شبی که باخودت فکرکردی « فردا حتما باغچه و گل‌ها را آب می‌دهم ولی فردا سرتان را زیر شیر آب گرفتید تا باور کنید رفتن صاحب باغچه را، بنویسید از وقتیکه پشت در اتاق احیا منتظر بودید دکتر آمد و گفت متاسفم تمام شد و شما گفتید یعنی چه تمام شد؟ مگر می‌شود آدم یکهویی تمام شود؟ در حالیکه بهتر از همه معنی تمام شدن را میدانستید، بنویسید از صدای شرشر آب دستشویی طبقه‌ی بالا که وسط خواب و بیداری به این فکر می‌کردید طبقه‌ بالا که خالیه! پس این صدا چیه؟ بنویسید از گل هایی که خریدید و توی دستتان پژمرد، از نامه هایی که به اهلش به مقصدش نرسید برایم بنویسید ،از بی اشتهایی و لاغری از غذاهایی که خوردید و دوست نداشتید، از شنبه ای که هرگز شروع نکردید بنویسید و از این شنبه شروع کنید ،از استرس جواب آزمایش خودتان و عزیزانتان بنویسید ، زندگی احتمالا ترسناک‌ترین خواب مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 11:32

گفته بودم که تنهایی همیشه سکوت نیست ؟ گاهی هم حجم عظیمی از زیاد حرف زدن و زیاد نوشتن است حجم عظیمی از صداهاست که درهم و شلوغ درون مغزت جمع میشوند صداهایی از دور و نزدیک، از آدمهای دور و نزدیک ، حوادث دور و نزدیک ،قرار من با خودم تنهایی نبوده است ،قرار من با خودم زندگی در شدت سبز رنگ خودش بوده همیشه . زندگی در مقدار گرم و سبز خودش ولی چه میشود کرد ، ما آدمهای وفای به عهد نیستیم بخصوص وفای به عهدی که با خودمان داریم .بحث رنگی یا خاکستری نوشتن نیست ، فصل ها را نمیتوان با انرژی مثبت یا منفی تغییر داد ،عمر به سادگی پیش میرود و ما وظیفه داریم روایت کنیم ، از همین حالا بگویم بهار تمام میشود روزها گرم می‌شوند و از باران دیگر خبری نخواهد بود. نه از باران ، نه از رنگین کمان، بلی عمر به سادگی پیش میرود . پاییز هم میشود و از پس آن زمستان، زندگی به روزهای بی خبری از گیاهان می‌رسد و ما همچنان درختی هستیم که رو به نور! در جستجوی نور ! ایستاده ایم و به امید لحظه ای که بتوانیم پرواز کنیم ریشه هایمان را از خاک بیرون کشیده ایم و آنقدر به آسمان نگاه میکنیم که چشمانمان بوی آفتاب بدهد.بعضی میخشکیم،بعضی جوانه میزنیم، و بعضی بی تغییر، ولی همگی رو به نور ، در پناه نور باشید مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 11:32

سالها پیش شاید بیست سال پیش بچه هم نبودم ،دغدغه این را داشتم که فکر کنم اشیاء چه بلایی سرشان می‌آید.خاطرم هست که مورچه ها را از بین کاسه توالت نجات میدادم بلکم فرصت زندگی بیشتری داشته باشند ،میدانید که آنها دچار کش آمدگی زمان هستند؟ شاید ۱ ساعت ما برای آنها ده ها سال بگذرد، یا وقتی که قایق کاغذی را توی جوب پر از آب رها می‌دیدم فکر میکردم که چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد؟ پس خم می‌شدم و تکه کاغذی را که با آن احساس همزاد پنداری میکردم به خانه می‌آوردم یا وقتی برگی در میاد باد سرگردان بود میایستادم به گمان خودم نجاتش میدادم، و با خود به خانه می آوردم و لای کتاب ها سرنوشتشان را عوض میکردم، اگر به خانه پدری‌ام بروید هنوز می‌توانید لای آن کتاب‌های تاریخی و اشعار حمید مصدق برگ‌های خشک شده را پیدا کنید ، خلاصه اینکه یک صندوقچه پر از آت و آشغال داشتم پر از سنگ، برگ،کاغذ و...‌ که دوستان آن روزهای من بودند و هر کدام حکایت دورانی بودند صندوق پر بود از از آنها و شیشه عطر های خالی و غیرو . امروز هم برگی را سرگردان میان باد دیدم و ضمن فکر کردن به سرنوشت برگ برایش آرزوی موفقیت کردم . اگر بیست سال پیش این برگ را می‌دیدم اوضاع متفاوت بود اما امروز باید او را بسپارم به دست باد، باران، سرنوشت. حکایت آدم‌ها هم همین است گاهی خودمان برگی هستیم در میان باد ، گاهی کسانی که سر راهمان قرار می‌گیرند برگی هستند در میان باد . اما حالا بیست سال پیش نیست باید آرزوی موفقیت کرد و گذشت ... مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 9:54

وقتی نمی نویسم به مرز ترک برداشتن نزدیک می‌شوم. بعد تمام سعی‌ام را می‌کنم که دچار گسیختن نشوم شاید من باید به نوشتن بر گردم. دلم برای نوشتن تنگ شده است. اینجا ساعت دوازده و دوازده دقیقه شب است و زندگی در بیرون متوقف شده است و از درون شروع ، زندگی همچنان ادامه دارد. با معجونی از غم و اندوه و اندکی امید و شاید نیم پیمانه آرزوهایی که میدانی جز تخیل کردنش چیزی میسر نمیشود . اندکی امید هر آنقدر که یک جرقه مانا ست، امید هم در من ،زنده است. مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 9:54

من که هرگز ندیدم آمدنت را ولی ،به نبودنت بی‌شک نمی‌ارزید.من همیشه مهیّایِ ماندن می‌شدم، حال آنکه ،ساعت‌ها به وقت فرارکوک شده‌بودند.تو بی شک همان، تمامِ کسان،من هستی.لیک،باخماری،مدامِ،نیافتن.فراموشی، و نادیده گرفتن، فراموشی همان نادیده انگاشتن مُزمـِـن است ،نوعی سرکوب نوعی منکوب ،باید اعتراف‌کنم که بدانی ،چیزی میان ما نمانده است،جز همین نوشته‌ای که ،نمی‌خوانی!و ماجرایی که نمیدانی ،ماجرایی هم اگر بود،همیشه پیش از زندگی‌ بود.و سهم ما از آنچه می‌کاشتیم،درو کردن دیگران بود. مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 29 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 0:49

این بی‌‌قراری ما ماهیتی‌ست، قالب است و قدیمی . بی قراری ها به بازی و بهانه جدید ،پایان نمی‌یابد. مثل عشق،است به شنیدن گویاست،نه به گفتن.و حیف از آنهمه شنوندگی که دیگر نفس نمی‌کشد.من هیچوقت سخن گفتن را نمی‌دانستم.سکوت را شاگردی می‌کردم و البته همین سرانجام است،جایی نرفتن،ماندن.من که جایی نمی‌روم،به جز همین"ماندن" که می‌دانم ،رفتن اما مصلحت است،اجبار نیست.لکن صبر مقام است،ابزار نیست. و آنکه می‌رود در جستجوی شعفی فریبکارانه است نا صبور است .آنکه مقام صبر ندارد، زَهرمی‌آفریند،زهر گوناگون، پیچیده‌ و کشنده‌.خلاصه اینکه یک طلب وجود دارد و ما به ترجمان مختلف واشتباه ،درمجادله‌ایم مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 28 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 0:49

ما همان‌ جا، همان‌ روزها ، و همان لحظه ها باید دست‌ها را بالا می‌بردیم ولی ترسیدیم و به لایه های خود خزیدیم و،افسانه‌ های خود را ساختیم و پرداختیم. ما باید این روز ها را این پاییز ها و زمستان ها این فصل ها را می خوابیدیم ،تا نشنیدن،تا ندیدن،تا نشدنها را نبینیم .فکر میکنم که ما موهایمان را برای چه سفید کرده ایم؟ چه چیز و چه کس ارزشش را داشت ؟ فکر میکنم که میانِ اینهمه "خشکیدن"چگونه زیسته ام ؟ میدانی؟ زندگی فقط به زندگی کردن میّسر است و بس .نه آنچه بر ما گذشت ،و اکنون که دیگر نه طلبی است و نه قراری و بیقراری ، و نه حتی گفتمانی جز آنکه ناگفته می‌دانیم و محفوظ است . باری زندگی فقط به زندگی کردن میسر است و این تمامِ ندانستنِ من است ،تمامِ آنچه اندوخته‌ام . مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1402 ساعت: 19:03

جلوی آینه آسانسور غمی كه در چشمان اين مرد موج ميزند که بر تمام كوچه‌ها ،خيابان‌ها ، و کسانی که میشناسم نشسته،نمی‌دانم آیا می‌توانم به تو بگویم عزیزم یا نه! به تو که سالهاست که تو را ندیده‌ام و صدایت را هم نشنیده‌ام. انگار که اندازه‌ی قطر کره‌ی زمین از هم دور هستیم. تو برای من تبدیل شده‌ای به یک تکه از تاریخ شاید سالهایی که بر من گذشت، برای خیلی‌ها زمان زیادی نباشد. ولی برای من مثل یک عمر می‌ماند. یک عالمه اتفاق... مثل یک توپ اسکواش به در و دیوار و زمین و هوا پرتاب شده‌ام و بالا و پایین رفته‌ام.حالا اینجا ایستاده ام و دارم به حس غربتی که بین آدم‌های اطرافت داری فکر میکنم . و حالا هم بعد از همه این سالها همچنان همین حس را دارم؛ نگاه کردن به صورتم مثل این می‌ماند که آدم به سراغ انباری خاک گرفته‌ی یک خانه‌ی قدیمی برود، و آلبوم عکس قدیمی‌اش را پیدا کند و شروع کند به نگاه کردن عکس‌هایی که تصویر سالهای گذشته را روی خود ضبط کرده‌اند. بیشتر آدم‌های موفق در زمان حال زندگی می‌کنند. صبح زود از خواب بیدار می‌شوند و سر کارشان می‌روند ، پول به حساب بانکی‌شان اضافه می‌کنند و شب با خانواده‌شان بیرون می‌روند و در رستوران‌های چرخان خرچنگ می‌خورند. آن‌ها آدم‌های حال هستند. آدم‌های باحال، آدم‌های خوشحال. گذشته‌ای ندارند،مدرن هستند،تاریخ ندارند ،خاطره ندارند،تمام زندگی‌شان در حال برنامه‌ریزی برای آینده است، ولی من مثل یک جسد متحرک روبروی آینه، ته دلم یک غم ملایم نشسته، در حسرت لحظاتی که از دست داده‌ام، آدم‌هایی که دیگر هیچ وقت ندیدمشان، و بعد به طرز بیمارگونه‌ای به دنبال آسیب های گذشته هستم ! به راستی دلبستگی و وابستگی آدم از نقطه آسیب شکل می‌گیرد،من مرد غمگینی را در چشمانم می‌بینم وچهره‌ی احمقان مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 15:11

نـــَــه! نه رفیق دوردست، رفیق روزهای دور ، روبراه نیستیم. از کجا بگویم که دلخوش کنمت به روبراهی؟ از کجای این راه دور می توانم لحظه ای را دوره کنم برای ثبت خاطره ای که وانمود کنم که در گذشته ای دور و یا نه چندان دور، اندکی خوش بودیم و گذشت؟ و این روزها که نـــَــه نمی گذرد. شاید همۀ ما با پای پیاده در مسیر خیابان مدرسه در سرمای منفی ۱۵ درجه بی شکایت جا مانده ایم! بی شکایت، بی هویت، بی دلیل و مدام ،هیچوقتهایمان به همیشه ، و همیشه هایمان به هیچوقتها ختم شد ، کاش همانجا یخ میزدیم رفیق مرد روزهای ابری...ادامه مطلب
ما را در سایت مرد روزهای ابری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nevisehamo بازدید : 18 تاريخ : جمعه 8 دی 1402 ساعت: 20:20